|
قديس و سنگ قبر
در يكي از آن بعد از پاييزي كم دوام بودكه به نتيجه ي قطعي رسيد. در اتاق را قفل كرد و روي تخت آهني رنگ ورفته و پايه بلندي دراز كشيد.از معدود كساني كه او را مي شناختند، يكي خياط پف كرده و زياده گوي خيابان دوازدهم بود.هميشه براي تمركز حواس چند دقيقه اي را احتياج داشت: "دختري بودبا پوست سفيد و چشماني ترس خورده.اين طور كه اتفاقي از دوستش شنيدم ، هميشه آخرين نفري بود كه از مدرسه ي هنري بيرون مي آمد." با كلماتي آغشته به حسادتي نامعلوم، اين جمله را اضافه مي كرد: "صبح هاي يكشنبه، بعد از مراسم كليسا ، سكه اي به ويلن زن نابيناي انتهاي اين خيابان مي داد.بي وقفه." آهنگ انتخاب شده ، از يك خواننده ي گمنام آمريكايي-ايرلندي بود، با همراهي ناموزون گيتار الكترونيكي. وقتي تمام بسته هاي قرص هاي بسيارقوي خواب آوررا تمام كرد ، آهنگ عوض شده بود.با چشماني باز و اندامي منتظر، به انبوه كتاب ها و مقالات روي ميز و بعد به صليب آبي رنگ روي ديوار سفيد نگاه كرد. حالا مي توانست نيشخند رضايت را روي لبان معلم امور مذهبي -با آن عينك ذره بيني و تسبيحي دراز تر از حدود متعارف -تجسم كند: " تو كافري.اين مقالات را دستان شيطان نوشته اند.تو و اين لاطايلات شايسته ي سوزانده شدنيد." دست نوشته ي يكي از شاگردان را ، بالاي جزوه درس معلم ، گوشه اي از ذهنش را براي هميشه اشغال كرده بود:" شبيه خياط ها تا شاگرد ساعي عيسي مسيح." به گربه ي سفيد رنگ و كوچكش و كاغذي كه روي بوم نقاشي زيبا و نيمه كاره چسبانده بود فكر مي كرد.كاغذي كه پيش خدمت هتل-با آن كنجكاوي ازلي كه مي تواند بعد ها تا حدودي باعث عذاب وجدان شود-آن را خوانده بود: "روي سنگ قبر سفيدم ، هيچ كلمه اي را حك نكنيد.دستان مريم مقدس اين كار را خواهد كرد." نواي گيتار الكترونيكي، كه در تمام آهنگ ها شنيده مي شد ، تكراري را به ذهنش مي آورد كه هميشه از آن گريزان بود.زيرنور بي رمق لامپ اتاق ، به مهتاب-شيشه ي غبار گرفته-غذاي مانده ي گربه نگاه كرد وآرام و مشتاق چشم برهم نهاد.
بدون شك ، آن هايي كه گذارشان به شهرداري واقع در خيابان ملال آورهجدهم افتاده-با آجرهاي رنگ پريده ودرهاي كثيف- از مباحثات بي نتيجه ، كارمندان كم رمق و دادوفريادها اطلاع كافي دارند. يك بار ، در بعد ازظهري تبدار و اضطراب انگيز ، به آنجا رفتم.(براي ملاقات يك دوست يا تكميل پرونده اي قديمي؟نمي دانم) در اتاق مركزي، گرداگردميزي دراز و مستطيل شكل ، بحث بر سر سنگ قبر بود. موافقان نامه- روشن فكرو شيك پوش -كه ظاهرا تعدادشان كم تر بود ، بر ادله اي پافشاري مي كردند كه گذر زمان ، تاثيرشان را كم رنگ ساخته بود.لااقل از ديدگاه مخالفان:افكار عمومي. وجدان بشري. بحث و جدل ها بالا مي گرفت و در مرز انفجار،رييس جلسه با پاپيوني مشكي و عصاي قهوه اي از چوب آبنوس-دخالت - مي كردو سروصداها مي خوابيد از پيرمردي ، با لباس هاي مندرس و پرونده اي مندرس تر ، شنيدم مدت زمان درازي است كه بحث ادامه دارد : " من به حرفاي اونا كاري ندارم." دست هايش را باز كرد وبدنش را كش داد. "اما من خودم اون سنگ قبرو ديدم.گمونم چندتا از اراذل و اوباش پارك نهم - بينشون از قاتلاي دختربچه ها هم ديده ميشن -راديدم كه با ماژيك وذغال ، دور اون سنگ قبر مي پلكيدند."
|
|